

اكنون به مروري كلي از مراحل خلقت انسان ميپردازيم و هدف كلي ما از اين بخش صرفا
توضيح اين نكته مهم است كه بتوانيم درك كنيم چرا اعتقاد و التزام به فرامين الهي، در
آخرين مرحله از رشد و تكامل مغزي انسان قرار گرفته و هدف ديگري منظور نظرمان نيست.
داستان خلقت انسان در تمامي كتب ديني و اديان توحيدي بشكلي كاملا شيرين اما تماما سمبوليك و
نمادين مطرح شده و آنچنان داراي ابهامات و سرشار از استعارات ميباشد كه ميتوان از
آن عمدتا بعنوان پند و اندرز و نتيجه گيري هاي خوب اخلاقي و فلسفي بهره برد و جنبه هاي غير علمي
آنرا نيز ناديده گرفت. وارد شدن در اينگونه مباحث فلسفي مذهبي در محدوده اين نوشتار
نيست فقط خاطر نشان ميكنيم چنانكه ادامه مطالب با باورهاي مذهبي شما سروران ناهمگون
است اساسا اين ناهمگوني خللي در نتيجه گيري هاي بعدي آن ندارد و نيازي نيست
متعصبانه با آن برخورد داشته باشيم. ولي در نهايت چنانكه مايل به بحث در آن ميباشيد
ميتوانيد توسط پست الكترونيك مان مطالب و نقد خود را ارائه بفرمائيد.
پستانداران شاخه اي از آخرين و كاملترين محصول تكامل حياتي در زمين بودند كه باهوش
ترين و فعال ترين و كامل ترين آنها را ميمون ها تشكيل ميدادند. انگشتان دست و پاي
اين حيوان بسيار كارامد و متفاوت بود و او را قادر به انجام بسياري اعمال ميكرد كه ديگر
موجودات از انجام آن ناتوان بودند و در نتيجه و متعاقب آن، مغز آنان نيز قدرت فراگيري بالاتري را نسبت به ديگر
پستانداران از خود نشان ميدادند.
بهرحال در يك روند طولاني مدت، جهشي در مغز اين نوع حيوان اتفاق افتاد كه او را از ديگر
همنوعان خود جدا كرد (و قدر مسلم اين خواست خداوند بود كه
به چنين درجه ازتكامل دست
يابد) و آن عبارت بود از اينكه در مغز او توانايي خاصي ايجاد شد تا بتواند به
اشياء پيرامون خود وقوف بيشتري پيدا كرده، بگونه اي كه بين آنها تميز قائل شود و تا
بدانجا كه براي هر كدام از اشياء نامي مخصوص بخود انتخاب نمايد و در پي آن و هنگام
با آن نيز، قدرت تكلم پيدا
كرده و نام اشياء را بزبان آورد. و همين قدرت تكلم، مغز او را كارامدتر كرده تا
بتواند
بتدريج به عالم معاني مثل اوصاف (خوبي زشتي زيبايي...) و تعاريف راه پيدا كند و در مجموع
قادر به درك مفاهمي
عالي
از زندگي كردن در عالم ماده شود.
و اين همان چيزي است كه در قرآن كريم تحت عنوان ياد
گرفتن اسامي و درك مفهوم آنها و بيان آن بفرشتگان ياد ميشود. كاري كه فرشتگان قادر به
انجام آن
نبودند ولي انسان توانست از عهده اش برايد و همين براي تسليم و تعظيم فرشتگان و يا بعبارتي
ديگر كل قواعد عالم در
برابر نوع انسان كفايت ميكرد.


بلحاظ اهميت اين موضوع، در اين قسمت از نوشتار، بناچار توضيح مختصري در
مورد آن ميدهيم.
تا زمانيكه مغز هر موجودي درك نميكند كه تمامي اشياء پيرامونش هر كدام بر اساس ماهيت
مخصوص بخودش ميتوانند نام مخصوص بخودشان را داشته باشند و يك ماهيتي مستقل از ديگر
اشيا و حتي همنوع خود را دارند، عملا قادر به تكلم نميباشد و
از آنجا كه عمل تفكر در امتداد فرايند تكلم انجام پذير ميباشد، بنابر اين و در نهايت
ميتوان به اين نتيجه رسيد كه عدم توانايي مغز در نامگذاري اشياء، او را نسبت به جهاني كه در
آن زندگي ميكند فقط در حد غرايز و حواس پنچگانه اش هوشيار ميسازد و نه فراتر از آن.
يك نوزاد از بدو تولد سعي ميكند با ابراز كردن حركات و اصواتي از خود فقط نياز هاي
غريزيش را به ديگران منتقل كند و نه بيشتر ولي در زماني قادر به تكلم ميشود كه با استفاده از حواس پنجگانه اش (و نيز كمك
اطرافيانش) متوجه
ميشود هر چيزي در دنياي پيرامونش داراي نامي ميباشد و اين نام آنست كه آنرا از ديگر
اشيا جدا مينمايد و هويت مستقل و مخصوص بخود را به آن نسبت ميدهد. و زمانيكه مغز او اين نكته را درك كرد، آنگاه است كه شروع
ميكند
به يادگيري نام اشياء توسط والدينش و با اولين نامي كه براي او آشناتر است (پدر يا
مادر) تكلم خود را آغاز مينمايد.

يك نمونه خوب جهت بررسي اين موضوع وجود دارد تا به عمق اهميت نامگذاري اشياء جهت
شناخت محيط بيروني و نهايتا قادر شدن مغز به عمل تكلم و سپس تفكر پي ببريم.
هلن كلر دختري بود كه بطور مادر زاد نابينا و ناشنوا بدنيا آمده بود، و توسط
خانواده ثروتمندش تلاش فراواني در جهت تربيت او بعنوان يك فرد عادي شد. اما عليرغم
همه آن تلاش ها اين كودك؛
بقول خودش چيزي شبيه به يك حيوان وحشي بود و غير قابل تعليم و تربيت و آموزش هاي
متداول.
او در خاطراتش مينويسد: "معلمان بسياري را براي من آوردند اما من همچنان مثل يك
حيوان وحشي، رام ناشدني بودم." ولي در سن حدود ده سالگي آخرين مربي او كه گويا
روانشناس و داراي مطالعات زياد هم بود، بشرط آنكه كسي در امور نحوه آموزش او دخالت
نكند مسئوليت تربيت او را بعهده گرفت. بعد از زماني طولاني و بيحاصل، اما بالاخره
متوجه نكته اصلي مشكل بيمار خود شد.
هلن كلر ميگويد: و از اين ببعد بود كه او ماه ها تلاش بسيار كرد تا بمن بفهماند هر چيزي
نامي دارد و يك بار آنقدر مرا تشنه گذاشت تا در تعامل شديد با او ناگهان متوجه شدم
چيزي كه دارد روي كف دست من مينويسد نامي است كه معرف آب است يعني همان چيزي كه
طالبش بودم. ايشان ميگويند دقيقا از همان لحظه بود كه من وارد دنياي جديد (آدميزاد) شدم و مشكل من
براي هميشه حل شد و بسرعت حرف زدن و نوشتن را، با اينكه نابينا و ناشنوا بودم، آموختم.
و به اين ترتيب آخرين مربي هلن كلر تنها كسي بود كه توانست بفهمد كليد تربيت او
تنها ياد دادن فقط يك كلمه است نه بيشتر!
در واقع مغز، چنانكه بتواند به اين حد از درك برسد كه همه اشيا داراي يك هويت مخصوص
بخود هستند و
بنابه اين هويت، با نامي خاص از ديگر اشياء تميز داده ميشوند، قادر
ميشود كه اشيا را توسط نامشان و بدون حضور فيزيكي آن شيي، در ذهن جا سازي و سپس
بازيابي (تصور) كند. توانايي در تكلم
علاوه بر داشتن ساختار مناسب فيزيكي زبان و ... نيازمند توانايي مراجعه مغز به ذهن (حافظه) و احضار
اشيايي كه در ارتباط با آن ميخواهد بياني را داشته باشد، است و همين نكته باعث ميشود تا
بتدريج، توانايي
درك معاني يعني هر چيز ديگري را هم كه حضور فيزيكي ندارد و كاملا ذهني هستند (اوصاف...) را
نيز بدست بياورد و در
نتيجه
تكرار
اين عمل، قادر به تفكر و استنتاج هاي نظري و فلسفي از عالم
مادي هم خواهد شد.
بهرحال مغز انسان با
درگيري
تنگاتنگي كه با طبيعت پيدا كرده بود در يك جهشي مقدر گونه به اين حد از درجه رشد
رسيد و در قرآن نيز، وجه مميزه او
براي مخلوق برتر بودن را همين "دانستن اسما" و سپس "بيان آنها" ذكر ميكند نه
چيز ديگر.(لطفا به آيات 31 تا 33 سوره بقره دقت كامل بفرمائيد.)
و باز
بيگمان
اين جهش در مغز انسان و قدرت تفكر توسط آن، بي ارتباط با نوع استخوان بندي و نحوه
تحرك (آناتومي) انگشتان او نبود. چراكه تنها ابزار انسان براي تهيه غذايش،
توانايي خاصي است كه در بكار گيري خوب از انگشتانش فراهم ميشد.(كه بدون شك قواي 5
گانه حسي او چنين فضايي را براي مغز فراهم كرد تا به چنين دركي نائل آيد)
و بدين گونه بود كه انسان روي كره خاكي پديد آمد، و از همان ابتدا خود را بشدت در برابر طبيعت، ضعيف و ضربه پذير
ميديد و نيز در پي آن تحول جنجالي، از بهشتي كه ميمون ها داشتند كاملا خارج شد، و از روي درخت به روي زمين آمد و
گونه اي زندگي را پيش گرفت كه اگر قادر به
تعامل صحيح با آن نبود دير يا زود از بين ميرفت.
و اما انسان در طي قرن ها تلاش كرد تا بخوبي با طبيعت و محيط زيست خود ارتباط صحيح داشته باشد. و
آموزه هاي ديني يا حتي خرافي نيز او را در رفتار هرچه بهتر با طبيعت، ياريش ميكرد.
 |
صفحه ب |
 |
|